دوراهی عشق و هوس(5)






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

 خونه که رسیدیم بازم مثل دیشب مهین اینا اونحا بودن اندفعه هم خبری از اشکان نبود نمیدونم شاهین چه ذره چشمی ازش گرفته بود که اصلا پیداش نیود البته مهین که میگفت با دوستاش رفته شمال زنگ رو که زدم سایه و روشنک به گرمی اومدن استقبالموت و مهین هم تو سالن داشت با گوشیش حرف میزد کنار سایه رو مبل نشستم و بقیه هم هر کدوم جایی رو انتخاب کردن و نشستن مهین هم که تلفنش تموم شد کنار شاهین نشست و رو به من گفت:خوب شیرید یا روباه
من جوابی ندادم شاهین اما بادی یه غب غب انداحت و با اعتماد بنفس گفت:جز شیر چه انتظاری داری
مامانش بغلش کرد و محکم سرشو بوسید:هیچی قربونت...ناسلامتی پسر مهینی
لب و لوچه ام بدون اینکه خودم بخوام از رو تمسخر کج شد و پوزحندی زدم و تو دلم گفتم:حالا انگار خودش چه جواهریه
سایه:روشنک ایما رفتن یه باغ اجاره کردن تو نیاورون ....ترتیب همه چیزارو دادن
فقط لبحند زدم که البته همونم زیادشون بود دلم شور میزد چرا کامران دیگه زنگ نزد نکنه بهش برخورده فکر کرده اندفغه من میخواستم مسخره اش کنم حودم بهش زنگ بزنم؟نه ولش کن به هوا اینکه میخوام با خاله حرف بزنم حالشو میپزسم و از سوتفاهم درش میارم تو فکر خودم بودم که سایه نکونم داد>اوه کجا سیر میکنی..میگم پاشو بپوش بینم چه شکلی میشی
سرمو بالا اوردم و به پیراهن تو دستش نگاه کردم اولین چیری که تو لباس نظرمو جلب کرد رنگ مسی اکلیلیش بود که خیلی تو چشم میزدووای خدا چه نازه البته اینو تو دلم گفتم ولی تو وافغیت با بی تفاوتی اونو گرفتم و بالا اوردم و شروع به بررسی اون کردم دکلته بود و بالای سنه اش پر سنگ دوزی یکم زیاد باز بودقبل از اینکه بگم خیلی بازه شاهین به کنارم اومد و گفت:نتز انقدرها هم بی فکر نیستم یه شال داره اونو بندازی رو شونت دیگه چیزی پیدا نیست لباس تا پشت کمرش لخت بود شونه هامو بالا انداختم و سلانه سلانه تو اتاق سایه رفتم تا بپوشمش پوشیدنش خیلی سحت بود ولی به هر جون کندنی بود پوشیدمش اما پشتش باز تر از اونی بود که فکر میکردم لباسو پوشیدم و تو ایینه خودمو نگاه کردم واقعا قشتگ بود و انداممو عالی نشون میدادمن مونده بود شاهین چجوری انقدر خوب اندازه منو داشت اما نمیتونستم با این لباس برم بیروت واقعا از خجالت میمردم با احتیاط درو باز کردم پاهام از خجالت میلرزید وقتی روبروی بقیه ظاهر شدم اولین واکنش صدای جیغ سایه بود:وای رها چقدر ماه شدی
مهین:ماشالله عین مانکنها میمونه
اما روشنک فقط سر تکان داد و لبخند زد و در اخر گفت :مبارکه
داشتم عکس العمل شاهینو دید میزدم و ریر چشمی میپاییدمش چشم از رو من بر نمیداشت ولبخند میزد اما خوشجالی همه وقتی تکمیل شد که حلقه ها رو دیدن ومن همچنان بی تفاوت به همه زل زده بودم لباسو در اوردم و بدست سایه دادم تا یه جوری که چروک نشه اونو تو جعبه بذاره و بعد با اجازه از همه توی اتاقم رفتم روی تخت نشستم وگوشیمو از جیبم در اوردم یک پیام با خوشحالی بازش کردم قلبم تند تند میکوبید بابک بود نوشته بود :سلام حوب مارو میپیچونی ها ...مهسا کیه دیگه
براش زدم :سلام ببخشید یه مزاحم پیشم بود میدونستم اون موقع جواب نمیده چون حتما تو اتاق عمل بود کش و قوسی به حودم بدادم و خمیازه ای کشیدم به سمت کمدم رفتم و لباسامو دراوردم درحال عوض کردن لباس بودم که بدون در زدن اومد تو
در حین اویزوت کردن مانتوم به چوب لباسی گفتم :طویله نیستا ....بلد نیستی در بزنی؟
بیخیال روی تختم نشست و گفت:جدی؟من قکر کردم هست وگرنه در میزدم وقاه قاه خندید
در کمدو قفل کردم و گفتم :خیلی بی ادبی هم بی ادب هم بی شعور
لبحندی زد و گقت:ناراحت شدی ؟
:نه خوشحالم شدم رفته پیش دوست دحترش بدون اینکه از من بپرسه لباس خریده حلفه رم بدون نظر من خریده تازه میپرسه ناراحت شدی
:عیب نداره بیا بوست کنم از دلت در بیاد
بالحن کشداری گفتم :خفه شو پسره ی ...بی...استفرالله پاشو پاشو گمشو بیرون میخوام بخوابم
روی تخت دراز کشید و گفت خوب بخواب منم خیلی حوابم میاد
کنار تخت ویسادم و دستمو به نشانه تهدیدبه طرقش گرفتم :گم میشی بیرون یا سایه رو صدا کنم
انگشتمو گرفت و منو روی خودش انداخت از خجالت گر گرفتم و اومدم بلند شم که با دستاش مانع شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد
:ولم کن احمق
:دقغه اخرت باشه منو تهدید میکنی جوجو بگو غلط کردم
در حالیکه تقلا میکردم گفتم :غلط کردی
خندید و محکم تر گرفتم :گفتم بگو تو فلط کردی نه من ...میگی یا نه؟
دستمو بزور ازاد کردم و تو صورتش یه چنگ انداختم صورتش حراش اقتاد واخ کوچکی گفت ولی ولم نکرد کجالا دیگه چنگ میندازی جوجه
با اون دستم یه چنگ دیگه انداختم تو صوزتش و گفتم :کجاشو دیدی؟اگه ولم نکنی کل صورتتو با ناخونام خط خطی میکنم
قهقه ای زد و گفت :اوه اوه چه غلطا
و دو تا دستمو با یه دستش محکم گرفت و با این یکی دستش هم منو محکم نگه داشت :حالا چی عزیزم؟
تنها چیزی که به فکرم رسید گاز گرفتن بود برای همینمحکم بازوشو گاز گرفت بازوش عین سنگ سفت و ماهیچه ای بود اما با اینجال دردش اومد و ولم کرد و داد بلندی کشید:وحشی امازونی
از روش سریغ بلند شدم و با متکا محکم تو سرش کوبیدم :الاغ خر...عوضی....همینجوری با متکا تو سرش میزدم و اونهم با یه دست جای زخمو نگه داشته بود و با یه دستهم حودشو از ضزبه های متکا حفظ میکرد و درحال جنگ و دعوا بودیم که سایه در زد و بدون اینکه منتظز جواب بمونه اومد تو منو شاهینو که دید از تعجب شاخ در اورد منو شاهین هم بهت زده بهش نگاه میکردیم
سینی پر از خوراکی رو رو میز کامپیوتر گداشت و گفت:شما دو تا چرا سگ و گربه افتادید به جونه هم
شاهین لبحندی زد و موذیانه نگام کرد:میبینی سایه منو در عین مظبومیت داره کنک میزنه
سایه اومد حرفی بزنه که چشمش افتاد به دست شاهین که رو بازوش بود:شاهین بازوت طوری شده
چشمام گرد شد با التماس بهش خیره شدم که یعنی تو رو خدا چیزی نگو ولی اون با قساوت تمام کار خودشو کرد
:هیجی خواهرتون برام ساعت کاشته
:رها گازش گرفتی؟
نگاه خشمگینی به شاهین کردم .وگفتم بخدا فقط یه شوخی بود
اما حالا مگه سایه ول کن بود لبخندی معنا دار زد و به سمت در رفت :این خوراکیا رو بخورید ممکنه در اثر شوخی انرزیتون تحلیل بره
زیادم شوخی نکنید بقیه شوخیهارم بدارید واسه بعد عروسی و بعد همراه زدن چشمکدوباره درو بست و رفت
با عصبانیت سیبی رو پرت کردم طرفش البته هدفم مخش بود ولی جاخالی داد و با دست سیبو رو هوا گرفت:خیالت راحت شد احمق؟
:اره...دلم خنک شد ...وبعد گازی به سیب زد که نصف سیب تموم شد منم ناراحت از فکرایی که سایه ممکن بود راجه بهم بکنه گفتم:الان سایه چه فکری میکنه
شاهین هم با لحن حدی گفت؟اول یه دونه از اون پرتغالا بده تا بهت بگم
منم از بس ناراحت بودم و تو فکر پرتغالو گداشتم تو بشقابی که سایه اورده بود و با چاقو بهش دادم
بهم لبحندی زد و بعد از گفتن مرسی گفت:هیچی فکر بدی نمیکنه اخرش اینه که تو بزور میخواستی منو مورد هتک حرمت قرار بدی
از عصبانیت زیر ب فحشی نثازش کردم و اونهم صداس قهقه اش کل اتاقو پر کرد به دم در که رسیدم و خواستم از اتاق خارج شم صدام کرد:رها...
درو نیمه باز نگه داشتم و گفتم بگو
:پس بقیش چی ؟
احم کردم و گفتم :بقیه جی چی؟
:شوخیمون دیگه نمیخئای شوخیمونو اموم کنیم
درو محکم بهم کوبیدم و حارج شدم و درحین رفتن گفتم:دلقک مسخره

 

ثانیه ها عین ساعت میگذشت و من هم اصلا خوابم نمیبرد و هی تو رختخواب غلت میزدم و خودمو گول میزدم که خوابم میاد اما چشمام عین جغد باز بود دوباره غلطی زدم و پتو رو بالا تر کشیدم که با صدای ویبره گوشی که رو میز بود و سکوتو میشکوند قلبم ریخت گفتم وای حتما کامرانه و با اشتیاق گوشی رو برداشتم 2 تا پیام حتما یکیش وسط شام رسیده و من متوجه نشدم برای همین هم سریع پیام و باز کردم :کاری نداشتم فقط میخواستم ساداوری کنم که شبا که ما میخوابیم اقا پلیسه بیداره
میخواستم گوشی رو بکوبم تو دیوار:شوخیهاشم مثل خودش بی نمکه و مسخره اس
اما قبل از اینکه گوشی رو بزارم رو میز و دوباره غلت بزنم یادم اومد یه پیام دیگه دارم :فردا بیا اینجا
حرصم گرفت اقا دستور میدادن هرچند دستور داده بود ولی عیب نداشت اخه دوست داشتم برم حالا چجوری روشنکو بپیچونم
مثل که امشی یه ما خوابیدن نیومده تا صبح غلت میزدم و قکر میکردم که چجوری روشنکو بپیچونم
صبح با زود پاشدم و گفتم زودتر برم و زودتر بزگردم حیر سرم فردا نامزدیمه لباس مانتو شلوار طوسیمو که با رنگ چشمام سط بود پوشیدم با یه شال طوسی ورساچ و پاورچین پاورچین داشتم از حونه خارج میشدم که که صدای روشنک باعث شد سر جام فریز شم
:عزیزم کجا کله سحر؟
هیچ جا دارم با شاهین میرم بیرون
دست به سینه به دیوار نکیه داد و چشماشو ریز کرد :کله سحر؟مگه میخواید برید کله پزی
:کله سحر نیس ساعت دهه..
از دروغی که گفته بودم خودم شاخام داشت در میومد اخه شاهین الان تو پاساز سرکاره مطمنا ضایع میشم
ولی راهی بود که رفته بودم و راه برگشت نداشت و باید پاس دروغم میموندم حالا ازمن اصرار از روشنک انکاروای خدا عحب کنه ایه
ول کن نبود منم درمونده با بیچارگی گفتم :بابا اگه باورت نمیشه زنگ بزن از شاهین بپرس
:باشه برو
نفس راحتی کشیدم و راهی شدم دم خونه حاله اینا یه ماشین شیک و پیک پارک شده بود دوباره در زدم چیزی حدود سه دقیقه بعد کامران درو باز کرد:سلام ....
:علیک برای چی گفتی بیام اینجا
اشاره کرد که برم تو منم رفتم تو و با هم تا تو ویلا هم قدم شدیم :هیچی لیدا اومده داشت سر منو میخورد گفتم تو بیای اینجا سرتورم بخوره
بدم نمیومد ببینمش ولی از طرفی هم حسادت داست ذره ذرمو میخورد با این حال به خودم مسلط شدم و گفتم :اها پس این ماشین شاسی بلند البالویی مال لیدا خانمه
:اره حال میکنی چه نامزد پولداری دارم
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم :پس نامزد منو ندیدی
با هم رفتیم تو هر فدمی که برمیداشتم دل شوره ام بیشتر میشد اما بلاحره دیدمش اول سلام کردمو و بعد حیابی از نو سز تا کف پا وراندازش کردم خیلی لاغر بود ارایش غلیظی کرده بود دماغشم کاملا معلوم بود عملیه سبزه بود درکل بد نبود ولی به زیبایی من نمیرسید موهای سرش زرد زرد بود اما تو نگاهش یه جور.....منو عین رقیب نگاه میکرد البته نوع نگاه من به اون هم همچین بهتر از اون نبود جلو رفتم و باهاش دست دادم کامران هم وایسادده بود و نگاهمون میکرد و البته بهم معرقی مون هم کرد
روی مبل نشستم و گفتم :شما خانم زیبایی هستید به کامران تبریک میگم سلیقه خوبی داره
ناز و غشوه تو صداش موج میزد :نه غزیزم تو خودت خیلی نازی
از سکوت خسته شدم :کامی خاله جون کجان؟
:مامان حمامه الان میاد
:من باید زود برم ...کار دارم
:کجا ؟منو لیدا میخواییم نهارو بیرون بخوریم خوشحال میشیم تو هم مارو همراهی کنی
لیدا هم با لوندی گفت:اره عزیزم ما خوشحال میشیم ...بمون دیگه
تو دلم گفتم اره جون خودش
اما قبول کردم چون دلم واسه خاله هم تنگ شده بود همه ساکت نشسته بودیم و همدیگر و نگاه میکردیم که حاله از تو اتاق صدام کرد
:رها جون خاله بیا اینجا
بدو بدو رفتم تو اتاقش داشت موهاشو با حوله خشک میکردهمه رفتاراش منو یاد مادرم مینداخت :رها جون عروسمو دیدی
:اره خاله دختر نازیه مبارک باشه
:ای بابا خاله پسزمو پیر کرده....دختره ی ....چی بگه ادم الان سایه باید عروس من میشداین دختره مثل اینا که ویار دازن هوس میکنه من نمیدونم چرا محتشم نمیذاره خود کامران انتخاب کنه
از حرفش دلم گرفت یعنی اگه لیدا هم پاش وسط نبود خاله میرفت خواستگاری سایه
اونروز خیلی غمگین بودم و حتی تو رستوران هم دل و دماغ غذا خوردن نداشتم یه جورایی حس کردم کامران دلش برام میسوزه که هی منو صدا میکنه بریم بیرون این لیدا هم انقدر تو رستوران از کامی اویزون شد که توجه همه رفته بود روما داشتم با چنگال یه سیب زمینی سزخ شده رو سوراخ سوراخ میکردم که گوشیم زنگ خورد شمارو رو نگاه کردم عکس شاهین اومد رو صفحه :وای خدا ی من حتما روشنک بهش جدی جدی زنگ زده وای حالا چه کنم درحال بلاخره تمام جراتمو جمع کردم و با مغذرت خواهی زیاد رفتم گوشه کنار رستو ران :بله
:بله و مرض بله و کوفت.کدوم گوری هستی ؟
صداش از عصبانیت دورگه شده بود منم داشتم از ترس میلرزیدم چون تا بحال چند بار عصبانیتشو دیده بودم ولی با این حال کم نیاوردم . محکم گفتم:به تو چه .....سر من داد نزن
:چرت نگو میگم کدوم قبرستونی ساعت سه ظهر....چرا به دروغ گفتی پیش منی
ساغتمو نگاه کردم سه و نیم بود صدای دادش توی گوشی پیچید به طوریکه گوشم درد گرفت و دهانه گوشی رو از گوشم دور کردم
:بزار بیای خونه حالتو جا میارم
:خب حالا ....با مهسا بیرونم
:د دروغ نگو با هزار بدبختی شمارشو از دفترچه تلفن گیر اوردم بهش زنگ زدم میگه اینجا نیست چرا دروغ میگی اگه من گذاشتم تو دیگه از خونه پاتو بذاری بیرون
اشک تو چشمام جمع شده بود کامران اومد کنارم و گفت :رها بریم دیگه
وای دعا دعا میکردم صداش تو گوشی نرفته باشه بهش اشاره کردم برو من الان میام اونم رفت و دوباره نشت سرجاش خدا رو شکر شاهین صداشو نشنیده بود
:کجایی میخوام بیام دنبالت
:نمیخواد بیای خودم میام
دوباره فریا دزدو قاطعانه گفت:رها با تو ام میگم بگو کجایی میام دنبالت
:خیلی خب بیا ونک خیابون....
داشتم ادرس مسدادم اما اصلا حواسم به کامران نبود چجوری اونو بفرسم بره ادرسو دادم و گوشی رو قطع کردم فکری به ذهنم رسید رفتم سر میز کامران اینا :کامران شما برید من میخوام برم انقلاب واسه کنکور کتاب بخرم
کامران و لیدا قبول کردن و بعد از حدافظی رفتن و من موندمو شاهین عصیانی که تا بیست دقیقه دیگه میرسید
جلوی در رستوران وایسادم و منتظر شدم بیاد هوا سرد بود و من هم فقط سویشرت نازک تنم بود بلاخره افا سرو کلش پیدا شد اخماش بد جوری تو هم بود از ماشین پیاده شد و درو باز کرد و با سر اشاره کرد برم تو منم جایز ندیدیم باهاش کل کل کنم برای همین اب دهنمو قورت دادم و سوار شدم درماشینو محکم برویم بست تازه بابام اگه میفهمید بیچاره بودم خودشم سوار شد ولی ماشینو روشن نکرد فقط به من زل زد و با لحنی که یک قطره مهربونی توش نبود گفت:اینجا چکار میکردی؟
درحالیکه از اضطراب با انگشتام بازی میکردم اروم گفتم:تو رستو ران میرن که چیکار کنن
با مشت روی فرمو ن کوبید چنان که لرزه بر اندامم افتاد:سوال منو با سوال جواب نده دختر ی احمق
چشمام گرد شد و گفتم:خوب اومدم نهار بخورم
:اهان ....با کی؟
تو ی جام گوله شدم و خودمو جمع جور کردم دهنم خشک شده بود لبمو تر کردم و بزور گفتم :با خودم ....هوس پیتزا کرده بودم
مثل کاراگاها چشماشو ریز کرد و نگام کرد :پس چرا به رو شنک گفتی بامنی؟
:اخه نمیذاشت بیام
سری تکان داد و و دستشو به طرف فرمون برد تا با سویچ ماشینو روشن کنه اما انگار که چیزی یادش بیاد دستشو از رو فرمون برداشت و به سمت من چرخید :.وایسا ببینم
قالب تهی کردم اینکه داشت خر میشد پس چرا دوباره....
سرشو جلو اورد و تو چشمام زل زد چشمای مشکیش ادمو میترسوند :روشنک میگفت تو از ده صبح زدی بیرون....الان پنجه
دوباره اب دهنمو قورت دادم و چیزی نگفتم
با دست موهای پرپشت قهوه ایشو که وحشیانه تو صورتش ریخته بود و اونو صد برابر جذاب تر کرد بود از کلافگی عقب زد و با صدای دورگه و عصبانی اش اروم گفت:کدوم گوری بودی
:بابا همین دورو ورا بودم ...بحدا جای بدی نبودم با یکی از دوستام رفتم سینما
وای چقدر چرند میگفتم انقدر عصبانی شد که یقمو گرفت و منو به سمت خودش کشید :راستشو نمیخوای بگی نه
سعی کردم دستاشو از یقم جدا کنم ولی عین کنه چسبیده بود بهم :ولم کن روانی
:ادمت میکنم بزار بریم خونه
انقدر ترسیده بودم که درو ماشینو باز کردم و پریدم پایین و بدو بدو داشتم از پساده رو در میرفتم که به دنبالم اومدو از پشت بازومو گرفت داد زدم: ولم کن....حالم ازت بهم میخوره
اما اون بدون اینکه حرفامو گوش بده بازومو گرفت و قصد داشت منو بزور سوار ماشین کنه توجه همه به سمت ما بود دیگه داشتم از خجالت اب میشدم ناچار سوار شدم تا خونه گریه کردم انقدر گریه گردم که همه ریملام ریخته بود تو صورتم
شاهین دستمالی به سمتم گرفت . با لحن دستوری گفت:بگیر بزکتو پاک کن حاتون الان خونتونه ببینتت بیچارمون میکنه
دستمالو گرفتم و گفتم خاتون؟اون دیگه چرا
همونجوری که رانندگیشو میکرد و به جلوش خیره شده بود گفت:ناسلامتی مامان بزرگمه ها...اومده عروسی نوه ارشدش شرکت کنه..
زیر لب گفتم :از همتون بدم میاد
تا رسیدن به خونه دیگه هیچکدوم حرف نزدیم همینکه رسیدیم به خونه انبوهی از کقشا رو دم در دیدم :اه لعنت باز معرکه گیریه
شاهین کفشاشو تو جا کفشی گذاشت و گفت:مثلا فردا جشن نامزدیمونه ها
لبمو کج کردم و گفتم :روشنک میدونه من با تو نبودم
:نه بهش گفتم با من بودی به رو خودت نیار
نگاهی به چکمه جلف و سفید سمیرا کردم که دو ردیف زنجیر ازش اویزون بود کردم و گفتم :اه مادر بچه تم اینجاس
توقع داشتم عصبانی شه ولی دستشو از پشت دور کمرم حلفه کرد و گفت:مادر بچه هام تویی
پسش زدم و گفتم :کورخوندی
لبخندی زد و گفت:میبینیم
دستشو از دور کمرم بزور جدا کردم یازوشو اورد جلو که یعنی مثی روح ها ی خوشیخت دستشو بگیرم منم بلاحبار بازوشو گرفتم و درو باز کردیم بادیدن ما همه شروع کردن به هلهله و دست زدن حاتون مادر روشنک هم داد زد:ماشالله پسرم ....
نگاهم به دنبال سمیرا بود پسش سیاوش نشسته بود حتی ساناز اینا و همه ی خانواده پدرم هم اومده بودن بالاخره سمیرا رو دیدم نشسته بود کنار مادرش و لی حسادتو میشد تو نگاش دید نمیخواستم زیاد باهاش رو در رو بشم برای همین دستمو از شاهین جدا کردم
و بعد از احوالپرسی مفصل لا همه رفتم و پیش ساناز نشستم ساناز بغلم کرد و گفت:بلاخره کوتاه اومدی ؟
لبخندی اجباری زدم و گفتم :میبینی که
سیاوش تو طوی مجلس همه نگاهش رو به ساناز بود سمیرا هم اصلا نگاهم نمیکرد نمیدونم گفته های سمیرا راجع به اون بچه راست بود یا نه ولی برام اهمیتی هم نداشت من بزودی طلاق میگرفتم و نیازی به کنکاش نبود روشنک ازم خواست به حموم برم و زود بخوابم چرا که قردا روز سحتی در پیش بود
با صدای شاهین از خواب پاشدم ؟رهااااا....رهااا پاشو دیگه همه منتظرن بابا ارایشگر منتظره
پتو رو روی صورتم کشیدم گفتم :زهر مار
حلاصه از حواب پاشدم همه چیز خیلی زود گذشت تا بخودم اومدم توی باغ داشتم با شاهین راه میرفتم و از مهمون ها پذیرایی میکردم
هممه چی از قبل برنامه ریزی شده بود و من هم هنوز تو شک بودم زیر لب همش به شاهین فحش میدادم :ای تو روحت...بمیری
ولی اون بیخیال رفته بود وسط دوستاش و میرقصید دخترهای جوون هم اون کنار وایساده بودن و براش غش و ضعف میرفتن منم توی سالن مثل ملکه ی مصر بر صندلی نشسته بودم و نظارت میکردم همهحوشجالن الا من کاش کامی رو هم دعوت میکردم اگه بهش میگفتم من نامزد دارم چه حالی میشد؟خب معلومه هیچی الکی نباید دلمو خوش میکردم تو تفکرات خودم قوطه ور بودم که ساناز عین اوار روی سرم خراب شد و کنار م روی صندلی شاهین نشست :شوهرت مجلسه ترکونده ...نگاه سمیرا رو ببین چه لوندی میکنه
اسم سمیرا که میومد چندشم میشد ولی به روی خودم نیوردم و گفتم:اره...خوب میرقصه همین موقع شاهین به سمت مون اومد همه نگاه ها به سمتش بود و همه دست میزدن مثل پرنسا تعظیم کرد و دستشو جلوم گرفت:افتخار میدید
پوزخندی ردم چقدر کیف میداد که جلو دوستش و مخصوصا خاتون و مادرش سنگ روی یخ بشه سایه چشم غره ای به من رفت که یعنی پاشو باید دلیل میاوردم برای همین گفتم فعلا میخوام با ساناز برقصم
مجلس ساکت شد شاهین تو چشاش اتیش شعله ور شد دست سانازو گرفتم و با هم رفتیم وسط همه جوونا دورمون حلقه زده بودن هیشکی تو رقصیدن به پای من نمیرسید مجلسو ترکونده بودم چنان قرو قمیشی میدادم که همه کف کرده بودن ساناز هم رقصیدنش بد نبود همه جیغ میکشیدن و دست میزدن سایه هم جو گیر شده بود و کلی تشویق میکرد اما پدرم اصلا به روی مبارکش نمیورد انقدر شاباش روی سرم ریختن که فکر کنم میتونستم باهاش یه لپ تاپب چیزی بخرم بعد از رقصیدن ما و تشویق حاضرین سیاوش به طرف ساناز اومد و ازش تقاضای رقصیدن با خودش رو کرد ساناز هم که خر کیف شده بود عین ترشیده ها پرسد و دستشو گرفت و با هم رفتن شاهین که دست به سینه وایساده بود و مشروب قرمز میخورد تا دید جاش خالی شد اومد پیش من نشت روی صندلیش
دوباره اب دهنم خشک شد با خودم گفتم :رها غلط میکنی یک بار دیگه باهاش کل کل کنی تازه مست هم کرده
جرعه ای از زهره ماری رو کوفت کرد و بعد بدون اینکه منو نگاه کنه به مجلس خیره شد و زیر لب گفت:میخواستی منو خراب کنی نه؟
من از ترس گفتم :نه بخدا اخه ساناز گیر داده بود با هم برقصیم منم نمیشد روشو زمین بندازم
:اه برای همینه که با همون لباسی که جلو من روت نمیشد بپوشی تشریف برده بودید وسط میدون رقاصی
حالتش عصبی بود باید خرش میکردم وگرنه شب باید مست و پاتیل مینداختمش رو کولم میبردمش خونه
بزور لیوانو از دستش کشیدم و گفتم:خب بابا ببخشید
به چشمام خیره شد و گفت:اه زرنگی ابروی منو بردی منو سنگ رو یخ کردی حالا میگی ببخشم ؟کورخوندی
با التماس به چشماش خیره شدم و گفتم :خب میگی چکار کنم؟جبران شه ؟
قهقه ی مستانه ای زدو گفت این دور داره تموم میشه برای دور بعد میای جلو همه مثل خودم ازم تقاضای رقص میکنی
ابروهام تو هم گره خوردولی بالحبار قبول کردم
دوربعدی شروع شد و من هم جلوی همه در سکوت تمام حاضرین جبوش تعظیم کردم و دستمو به سمتش گرفتم همه دست زدن و سوت کشیدن از همه خوشحال تر روشنک بود که از ضایع شدن من حال میکرد قلبم تاپ تاپ میزد اگه میخواست به بازی در بیاره و عمل خودمو تکرار کنه چی اما خوشبختانه دستمو گرفت و پاشد و یک اهنگ لایت میزدن ومن اصلا بلد نبودم با این اهنگای خارجی برقصم ولی اون خوب بلد بود دستمو گرفت و یه دستشم روی کمرم گداشت همه ساکت بودم در حین رقصیدن چشم از من بر نمیداشت اون اهنگ داشت تموم میشد اواخر اهنگ بود که جلوی چشم اهنگ منو خم کرد و یک بوسه ی طولانی روی لبام کاشت وای خدای من چی شد؟
چه اتفاقی اقتاد ؟اگه کسی اینجا نبود یک کله تو صورتش میرفتم از خجالت گر گرفتم همه دست میزدن و سوت میکشیدن
پامو با اون پاشنه ی بلند چوری که کسی نفهمه روی پاش گذاشتم و فشار دادم اخش در اومد و اون مسخره بازی رو تموم کرد با تمام نفرت و درحالیکه جلوی دیگران لبخند میزدم بهش گفت:خیلی اشغالی...خر
لبخندی زد و گفت:هر عملی یه عکس العملی داره ...جواب های هویه
در میان تشویق حاضران سرجامون نشستیم اون کلی شارز شده بود و میخندید ولی من همش یاداون بوسه اخمثانه میفتادم و داغ میشدم دلم میخواست موهاشو بکنم روشنک غذا رو برامون اورد و گفت:بفرمایید
اونم خیلی خوشحال بود تو دلم مدام همشونو فحش میدادم اصلا جز دوتا قاشق دیگه لب به غذا که اتقاثا جوجه کباب ابدار زغفرونی با برنج پر کرده بود نزدم دلم میخواست بگم غذای منو بیارید خونه منم میخوام بعدا بخورم ولی روم نمیشد بعدا خودم یک پرس سفارش میدم ولش کن دیگه اخرای مجلس بود و من و شاهین وایسادیم و هوشنگ که نمک همه ی مجالس بود کراواتشو صاف کرد و گفت اقایون و خانما حالا وقتشو که حلقه رو تودست این دو گل جوون و رعنا بکنیم تا نامزدیشون سند داشته باشه
تو دلم گفتم :میخوام صد سال نداشته باشه
شاهین حلقه ها رو از مهین گرفت و حلقه ی منو توی انگشتم کرد همهمی ای بود که نگو و نپرس صدای دست و سوت و جیغ و ای سرگیجه دارم تازه گرسنمم بود بزار برم خونه یک نونو پنیری بخورم دلم حوس پنیر تبریزی و هندونه کرده بود تو حال و هوای خودم بودم که مهین حلقه رو جلوم گرفت و گفت بکن دستش عروس گلم
با غجله و بی رغبت حلقه رو تو دستش کردم تازه برای اولین با ر خوب حلقه رو دیدم چقدر قشنگ و شیک بود خودش طلا بود و روش با لماس نوسته بود لاوالبته یکم بزرگ بود ولی ناز بود و فانتزی
نمیدونم ساعت چند بود که به خونه رسیدیم ساناز هم با من اومد با هم روی زمین جا انداختیم و کتارم هم توی اتاق دراز کشیدیم داشت دیگه قید پنیر تبریزی با هندونه و نون بربری داغ رو هم زده چون خیلی خوابم میومد داشتم کمکم میخوابیدم که ساناز گفت رها
:هوم؟
به سمتم چرخید و با شوق نگاهم کرد:شاهین عجب کاری امشب کرد
زیرلب بهش فحش دادم خدا لعنتت کنه داشت یادم میرفت ولی منم سمتش چرخیدم و گفتم:میخوام بخوابم خستم
:خیلی اتیشیه..ح.شبه حالت کاش یباوش هم ابنطوری باشه
چشم غره ای رفتم و گفتم:یکم حیا بد نیست هاا
از شوف چرخید اونور و هر هر خندید ولی من دیگه خوابم نبرد همش خواب پنیر تبریری و هندونه با نون لرلری داغ دیدم و تا صبح از ثدای قارو قور شکمم خوابم نبرد
چند روزی گذشت و منم تو خونه بودم و سرمو یه جورایی گرم میکردم یه روز که با سایه نشسته بودیم تو سالن و داشتیم منچ بازی میکردیم که تلفن زنگ زد تاسو ول کردم و دویدم سمت تلفن سایه داد زد:رها ببین یک اوردی ها جر نزنی بگی شیش بود

بی توجه به حرف اون تلفنو برداشتم و گفتم: بلهههههههه
صدای شاد و پر انرژی اش گوشی رو پر کرد :سلام رها
:سلام ساناز چیه ؟
:رها میدونی من خیلی دوست دارم؟من میمرم برات ...جیگرتو بخورم ....عزیز دلم میخوای برات دلستر بگیرم لیمویی؟
خودمو خیلی نگه داشتم که نخندم و با جدیت گفتم:من تلخشو دوست دارم یک بعدم چی میخوای...
خندید و گفت:ای هلو ..ای شفتالو...ای مربا ....ای
:خفه...خفه ...زود کارتو بگو سایه داره جر زنی میکنه
:بی ادب انگار نه انکار چند روز دیگه داره شوهر میکنه
یاد تاریخ عروسیم افتادم 1هفته و سه روز دیگه عروسیم بود بزور لبهامو باز کردم و گفتم:کارتو بگو
:ببین من و سیاوش میخوایم با هم بریم سفر ولی مامانم مطمنا نمیذاره برای همین کفتم اگه تو هم بیای به مامانم بگم دارم با تو میام اینجوری خیلی خوبه هم اب و هوا عوض میکنیم هم منو سیاوش همدیگرو بهتر میشناسیم
تو دلم قند اب شد :اره خوبه ..ولی گم نشیم منم دیگه وقت کنکورمه ...تازه به قول تو چند روز دیگه هم عروسیمه...شاهین نمیذاره
:میذاره تو یک ماچ از لپش بکن واست ملق میزنه
خندیدم و گفتم من رانندگی بلد نیستم
:بابا سیا بلده وومن به مامانم گفتم تو تصدیق داری
:خدا بکشتت من نمیدونم سیا به چیه تو ی خل و دیوونه دل خوش کرده
در حال سر و کله زدن با ساناز بودم که اف اف به صدا دراومد سایه به طرف اف اف رفت و در باز کرد
:ساناز یکی اومد بزار ببینم کیه
»باشه گود بای
:خدافظ
همزمان با گذاشتن گوشی قامت شاهین دم در ظاهر شد چفدر لباس سفید بهش میومد کفشاشو دم در رها کرد و اومد تو
:سلام
منو سایه حواب سلامشو دادیم روی مبل نشست و من رفتم روی زمین نشتم :سایه جر زدی ؟مهره ابیه تو خونه بود
سایه به اشپزخونه رفت تا میوه بیاره و از تو اشپزخونه داد زد:نه خیر نبود دروغ نگو
شاهین که به من خیره شده بود اروم گفت:منچ بازی میکنی؟
:اره عیب داره
و مهره ی قرمز رو از تو خونه ی سایه ورداشتم و گذاشتم زیر در قندون و خنده ی شیطانی کردم
شاهین هم قهقه ای سر دادو گفت:ای شیطون
:روشنک خونه شما بود؟
روی مبل جا بجا شد و گفت:اره ...اخر شب با بابات میاد خونه
سایه با ظرف میوه اومد تو سالن و اونو گذاشت رو میز من که هنوز خوب مهره ها رو حابه حا نکرده بودم گفتم:سایه یه پفک تو کابینته برو وردار بیار حال میده وسط بازی
سایه هم دوباره به اشپزخونه رفت و دوباره برگشت سایه با پفک برگشت و نشست سر بازی وقتی فهمید من تو بازی دست بردم کلی جیغ و داد کرد و گفت:اوندفعه تو شمال هم همینکارو کردی وگرنه من میبردم و مجبور نبودم هزار تومن بهت بدم
قهقه ای زدم ولی یهو یاد حرف های ساناز افتادم روی مبل نشستم وگفتم سانازمیگفت بریم سفر
سایه گفت:خودتون دو تا؟
به دروغ گفتم:اره دیگه ..اونجا هم که ویلای عمو هست امن امنه
سایه شونهاش و بالا انداخت وگفت: باشه برید خوش بگذره
شاهین کش و فوسی به تنش داد و گفت:سایه جون مرسی دیگه ما برگ چغندریم ؟مثلا من نامزدشم ها
سایه سیبی ورداشت و بی تفاوت گاز زد شاهین هم پفکو باز کردوگفت:من اجازه نمیدم بری ما یک هفته دیگه عروسیمونه
درحال جمع کردن منچ گفتم :گی از تو اجازه خواست من میخوام برم هنوز نه به باره نه به دار باید اجازه بگیرم؟
عصبانی پفکی در دهنش گذاشت و گفت:مگه از رو نعش من رد بشی
پوزخندی زدم و پامو روی پام انداختم:با کمال میل از روی نعشت هم رد میشم
معلوم بود بهش برخورده :حالا بذار طلافت بدم دیگه پرویی نکنی
قهقه ای ردم و گفتم:هه تو عقد کردنم موندی
سایه :بس کنید دیگه شاهین میای واسم فال ورق بگیری
شاهین:البته ..برو بیارتا بگیرم
سایه که رفت شاهین پقک بالای سرش گرفت و خورده های ته پفکم خورد و بعد گفت:ارزوی رفتنو به دلت میذارم
شکلکی دراوردم و گفتم:برو بابا رمال تو برو فالتو بگیر
سایه ورقارو دست شاهین داد بعد از فال ورق که من خیلی بهش اطمینان داشتم سایه گفت :من یه فال کف دست بلدم که تغداد بچه ها رو معلوم میکنه میخوایید براتون بگیرم
من:نه لازم نکرده واسه خودت بگیر
شاهین:نه بگیر ...
سایه بزور کف دست منو گرفت و بعد از بررسی فراوان گفت:ااه 5 تا چه خبره
پوزخندی زدم و گفتم:برو بابا...چرنده
شاهین:راسته راسته من دوستدارم ده تا بچه داشته باشم
با این حرفش من گر گرفتم و بهش چشم غره رفتم سایه:رها طلاقتو بگیر وگرنه میشی معلم مهد کودک
اون شب من جلوی چشم شاهین زنگ زدم به ساناز و گفتم که میام و بلند هم گفتم و واضح هم گفتم تا شاهین بشنوه و دستش بیاد که از این خبرا نیست شاهینم یه سره تو خونه ما خورد و فیلم دید قرار شد فردا عصر راه بیفتیم تا شب ا ونجا باشیم روشنکم یه بند بیرون ببود دنبال لباس عروس و...از صبح مهین اومد دنبال روشنک که برن دنبال فیلم بردار و عکاس تقریبا همه کارا انجام شده بود منم از نبود
روشنک سو استفاده کردم و کلی هم قربون صدقه سایه رفتم تا روشنکو راضی کنه و بعد با تاکسی رفتم دم قرار یعنی نزدیک خونه سیاوش اینا ماشین سیاوش یکم جلوتر از خونشون پارک بود به سمتش رفتم سیاوش تکیه داده بود به در ماشین و بادیدن من سلام و احوالپرسی گرمی کرد نشسته پیش ساناز که پشت نشسته بود :چرا پشت نشستی؟برو جلو راحت باش دیگه از این وقتا گیرت نمیادا
خندید و گفت :الان نمیشه منتظر راننده ایم
:راننده ؟داشتم تو ذهنم کلمه رو حلاجی میکردم که سیا اومد نو ماشین و روی صندلی بغل راننده نشست و گفت:اومد
اومد؟کی اومد گیج و منگ بودم که یه پسر دیگه هم اومد و روی صندلی راننده نشست و به سمت عقب برگشت و گفت>خوبی ساناز جون ؟
شاهین بود ای خدا اینجا هم دست وردار نبود میخواستم شاهینو وسیا و سانازو ب فحش بکشم به من زل زد و با قیافه تردید باری گفت :اه شما چفدر اشنایین ...شما رو جای ندیدم
از حالت شک خارج شدم و گفتم :چرا تو قبرستون
هر سه ازپقی ردن زیر خنده شاهین ماشینو روشن کرد و از ایینه به من زل رد :یادم اومد من یه بار با شما نامزد کردم
از عصبانیتپامو محکم به صندلی جلو کوبیدم سیا درحالیکه میخندید گفت:شاهین این رها انقدر خوشحال شده که داره به صندلی من شاخ میزنه بابا کمرم شکست رها جون
ساناز همچنان داشت میخندید نگاهش کردم و گفتم :مرض ....کوفت اگه من گذاشتم غروسی شما سر بگیره الان زن میزنم به زن عمو میگم دختر جنابعالی با سیا خان دیت گذاشتی شمال
ساناز شدت خنده اش بیشتر شد شاهین:وا به این دوتا چیکار داری عزیزم خودم خواستم بیام اخه یه دوست دختر تو شمال دارم ئلم براش تنگ شده
زیر لب گفتم عوضی
شاهین بلاخره ماشینو روشن کرد و خواست را بیفته که من داد زدم :کجا من پیاده میشم
و دست بردم که درو باز کنم که شاهین با قفل مرکزی درو قفل کرد .گفتکرها من ماه عسل نمیبرمتا همین ماه عسلمونه ..فردا نگی منو ببر ماه عسل سیا و مهناز از خنده کبود شده بودن
من همچنان میخواستم پساده شم و حرص میخوردم ماشین براه افتاد و من تا خود نور داشتم میگفتم :نگه دار پیاده میشم
خلاصه از سفر برگشتیم و بلاخره ما رو پای سفره عقد نشوندن همه چی عین فیلیم بود سریع و بی اراده از ارایشگاه بر گشتیم خانم ارایشگر کارشو خیبی خوب بلد بود و من رو با رنگ نقره ای عالی درست کرده بود به طوریکه مثل ملکه برفی شده بودم با نیمتاج و تور خودم میخواستم خودمو ماچ کنم کارش بیست بود بعد از اتمام کارش بهم گفت که خودم زیبا بودم و گرنه ارایش اینقدرها تاثیر نداره خلاصه شاهین وارد شد و با دیدن من مات و مبهوت و با دهان باز توی چشمام زل زد جلو اومد و پیشونیمو بوسید:چقدر ناز تر شدی
ساناز:اوه در انظار عمومی ؟وقت واسه این کارا زیاده برید تو خونتون اینجا زنو بچه نشسته
چشم غره ای بهش رفتم و بعد از همه خداحافظی کردم و گفتم که تو تالار میبینمشون
نزدیک صدتا یا بیشتر عکس انداختیم و شاهین هم تا تونست تو این عکسا منو بغل کرد یا بوسید جوری بود که عکاس یهش گفت:بابا این که همش مثبت 18 شد که ..نسخه دوم تایتانیک شد با این ژستاتون
من از خجالت مردم از دست شاهین همش باید زجر بکشم من توی جشن عروسی خودم همش نشسته بودم وشاهین یه بند رقصید بهش گقتم اصلا حالم خوب نیس و برای همین اثلا طرفم نیاد که دوباره سنگ رویخ میشه هر چه به پایان عروسی نز دیک میشد تزسم بیشتر میشد اگه نتونم جلوی شاهینو بگیرم چی..میتونم خیر سرم کمربند مشکی دارم تو کاراته
دسگه پاسان جشن رسید و من موندم و خونه و شاهین و البته ساناز که دقیقه های اخر رفت یه اپارتمان 150 متری تو نیاوران خیلی شیک بود و البته نسبت به خونه ما و شاهین اینا خیلی کوچک دو تا خواب داشت و یه پذیزایی بزرگ حین اینکه شاهین باباباش حرف میزد من رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم و تا نیست از شر این لباسای مضحک راحت شم این لباس عروسی انقدر سخت به تنم رفته بود ولی سحت تر از اون دراوردنش بود تا به اتاق رفتم یه تخت صورتی شیک که تاج بزرگی داشت جلوم نمایان شد دکور اتاق صورتی و ابی بود واقغا رویایی بود رفتم به سمت دراوز گوشه اتاق تا یه لباس انتخاب کنم بلاخره کشومو پیدا کردم ولی دریغ از یه لباس درست و حسابی همش لباسای خواب تحریک کننده :خدا لعنتت کنه روشنک این که گفت لباسای خودتو میذارم همه رو بررسی کردم و از همه پوشیده ترشونو که البته زیاد هم پوشیده نبود ورداشتم ولی یک لحظه به نظرم بدجوری محرک اومدیقش گه باز باز بود دامنشم از زانوم بالا تر یود پشتشم که باز بود کلا نیم متر پارچه مصرف شده بود تا این لباس رو بدوزن رنگشم که زرشکیه جیغ بود منصرف شدمبا خودم گفتم لباس عروسیه که بهتره اما همین که اومدم بزارم سرجاش صدای شاهین بگوشم رسید:چشم پدر ..نه خودش میگه پاتختی نمیخوام..به من چه....منم راحتترم اره کاری نداری ...خدا نگهدار
خواستم سریع لباسمو غوض کنم که شاهین خودشو به اتاق رسوند لیخند موذیانه ای روی لبش بود من اونو به چشم گودزیلا میدیدم اب دهنم بزور قورت دادم و چیزی نگفتم :میخوای زیپتو باز کنم؟
سزمو پایین انداختم و گفتم:نه لازم نکرده خودم میتونم
اگه راست میگی بکن ببینم
و درحالی که میخندید رو تخت نشست و پاشو روی پاش انداحت دستم اصلا به زیپ نمیرسید و مدام مثب این توله سگا که دنبال دم خودشون میکنن و بهش نمیرسن تقلا میکردم قهقه اش به هوا رفت و از تخت پاشد و به سمتم اومد چشمام از ترس درحال بیرون پریدن از حدقه بود دستشو به پشتم برد و به راحتی زیپمو باز کرد و تا اخر پایین کشید :حوب میتونی بری حالا مرسی
گره کراواتشو شل کرد و گفت تازه اومدن
:برو بیرو مسخره بازی در نیار
حندید و در حالیکه میرفت بیرون گفت :باشه ولی 10 دقسقه دیگه میام تو وقتی رفت نقسمو بیرون دادم و با سرعت باد لباسمو عوض کردم ولی وقتی خودمو تو اینه دیدم خوف ورم داشت :رها ی خنگ اینطوری که کارت ساخته است
موهای پرپشت و بلندمو که تا کمرم میرسید از قید تاج و تور راحت کردم و تا اومدم ارایشمو پاک کنم شادوماد تشریف اوردن تو
با دیدن من ماتش برده بود کراواتشو شل تر کردو گفت:رها ..چ..وای دیوونه کننده شدی
بی توجه به حرفش گفتم :خوب حالا میتونی بری تو اون اتاق بخوابی
پقی زد زیر حنده:بخوابم؟تو اون اتاق؟تو مثل که خودتو تو اینه ندیدی ...
و کتشو در اورد و روی تخت گذاشت با ترس بهش گقتم :چرند نگو اگه تو نمیری من برم
:بچه بازی در نیار شب عروسیمونه ها
به طرف در رفتم و گفتم :غروسیته که عروسیته مبارکت باشه شب بخیر
با یه جهش خودشو به در رسوند و درو قفل کرد :رها من اعصاب ندارما نذار تو شب عروسیمون بجای عشق ورزی رو تخت جنگ کتیم از حرفش لرزه براندامم افتادو بدو بدو به سمت دیوار رفتم و اونجا وایسادم اونهم پسشم اومد و درست روبروم وایساد سعی کردم هلش بدم اونور که بازومو گرفت و خودشو به من چسبوندبین لباش با لبای من یک سانت بیشتر فاصله نبود چشمامو بستم وقکر کردم :رها فکر کن فکر کن....صدای ممربی تو گوشم پیچید درصورتیکه راه دیگری نبود وسط پاهارو نشونه میگرید و ضربه نهایی رو همونجا بعمل میارید خودشم اون موقغ همراه بقیه به حرف مربی حندیده بود ولی حالا بهش نیاز پیدا کرده بودم چشمامو که باز کرد لبهای شاهین رو رو لبام حس کرد م با دستام کاری نمیتونستم بکنم چون شاهین سفت اونا رو نگه داشته بود پاهاموعقب بردم و صاف زدم وسط پاهاش بیهوش شدافتاد وسط اتاق و دستشو محکم روی محل ضربه گذاشت انقدراه و ناله کرد که ترسیدم طوریش شده باشه از ترس کنارش نشستم و دستاشو گرفتم :شاهین شاهین..
جوابی نداد:شاهییییییییییییینننن٠ ?نننننننننن
سرشو یالا اورد و گفت:از جلو چش...مام گم..شو...اخخخخخخخ
:باشه ...ولی ببخشید
دلم براش سوخت ولی چاره ای نداشتم در اتاقو باز کرده ام و سریع به اون یکی اتاق رفتم که اتاق کار شاهین بود خدا رو شکر یه مبل تخت خواب شو توش یود روی اون دراز کشیدم و با نگرانی خودمو بدست خواب سپردمممم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:50توسط Sina | |